غم پشت غم
درد پشت درد
انقدر غصه اش زیاده که نوشتنم نمیاد
نمیخام بشم از اون مدافعای زورکی یا ظاهری
درست از اونایی که ادعاشون گوش فلک رو کَر کرده و غیرت پوچشون جفت چشماشون رو کور!
نه
من از اونا نیستم
من دلم به حال دختر بودنش سوخت
دختر بودنش و دختر بودنمون!!!
میدونید
کاری ندارم به اون مردی که چندسال از خودش بزرگتر بوده
من کار دارم به دل خود دختر
آخ که چقدر بده هیچکس حرف آدمو متوجه نشه
این دختر حرفش و سنش و دلش و احساساتش فهمیده نشد
کاش درکش میکردن
کاش باهاش حرف میزدن
چرا هنوز نمیدونن ١٤ سال سن زیادی نیست
چهارده سالگی دقیقا سنیه که یه فرد متوجه فضای اطرافش میشه
عاشق میشه فارغ میشه
اینا همش طبیعیه،بخدا طبیعیه!!!
اون دختر رفت از خونشون چون محبت رو هر چند دروغین از فرد دیگهای دریافت کرده بود
اما اون ادم که نمیتونم اسم پدر رو روش بزارم اومد سر اون طفلک رو از بدنش جدا کرد
اخه لعنتی چطوری دست و دلت به کار رفت؟
چطور تونستی؟
اون بچهی ده ساله که با یه مرد شصت ساله مجبور میشه ازدواج کنه مشکلی نداره اما یه دختر ١٤ ساله که دلبسته یه ادمیبوده میشه گناه فلان و فلان؟
اخه چرا؟؟؟
چرا حق اون مرد قصاص نیست؟
چون پدرِ؟
چون پدرِ میتونه یه آدمو بکشه؟
لعنت به همچین پدری
همیشه از حق پدر بر فرزند حرف میزنن اما نمیگن فرزندم حق داره
نمیخوام دوباره با منفی شروع کنم و حال همه رو بگیرم
اما
یه چیزایی رو نمیشه نگفت
این پست یکمیرنگش سیاهِ
شاید سیاهی اش مثلِ خرمای کنار حجلهی یک جوونه
یا مثل ربان مشکی کنار یه قاب عکس
سلام بر دوست عزیزم
از زمانی که پایت را روی این سیاره گذاشتی ١٨ سال گذشت
١٨ سال است که زمینی شدی!
١٨سال است که صبحها چشمانت را به روی خورشید باز میکنی
١٨ سال است که شکوفههای کوچک و قشنگ روی درختان را میبینی
١٨ سال است که صدای خندههایت در گوش آسمان میپیچد
١٨ سال است خون قرمز در رگهایت جاریست
١٨سال است که همدم و مونس مادر و پدرت هستی
همیشه دوست داشتم تو حیاط خونه کنار اون درخت گردو که مغموم و کز کرده کنار دیوار نشسته و از دار دنیا هیچی نمیخواد جز آب و خاک خوب ، یه زیرانداز بندازم و به حرف مادرم که میگه زمین سرده یه قالیچه بنداز رو اون گوش بدم و اون قالیچهای که از مادربزرگ مادرم ( خدا رحمتشون کنه) برامون مونده رو بندازم رو زیر اندازم و تو دلم بگم چقدر خوب که رنگش قرمزه و من عاشق این رنگم
لیوان سفیدم رو که پر شده از چای دستم بگیرم و فقط خیره شم به سقف بالای سرم
به اون پهنه آبی که پر از رمز و رازه
پر از حرفای نگفتس
پر از اجرام ریز و درشتیه که دیوانه وار زیباست
حتی سکوتش هم جذابه
دلم میخاد اونقدر بهش نگاه کنم که طلوع آفتاب رو متوجه نشم
دلم میخاد اونقدر ماه رو ببینم که تک تک چالههاش رو از بر بشم
دلم میخاد انقدر نگاهش کنم که حتی بعد از رفتنمم تصویرش تو ذهنم بمونه
+وجدان؟
-بله؟!
+چندتا کلمه میگم بهت، ببین چه چیزی به ذهنت میرسه راجبشون؟
-باشه
+خواب
-قرارِ و آرامش زندانیان در بند دنیا
+احساس
-چه احساسی؟
+احساس غم...
-غم دیگه تعریف نداره که ... مثل شادی
+عشق
-تاسِ شانس یا قمارِ نَفَس!!!!
+صبر
-یه سلاح کشنده برای وجود! البته کشنده که میگم منظورم مرگ نیستا!!!
+باشه
+تنهایی
-نمیدونم چرا هر کی میگه تنهایی،یاد کنجِ تاریک یه اتاق میوفتم
+دنیا
-اصلا حرفشم نزن:/
+یه جهان دیگه، فراتر از زمین و....
-شیفتشم
+فضا
-ایستگاه فضایی کوپرD:
+خب بهتره این بحثو همینجا تموم کنم
-چرا؟
+چون دوباره میخای از فضا و سیارات و .. اینا بگی
-مگه بده؟
+نه اما فعلا حوصلشو ندارم
-باشه
+وای، امروز چرا اینطوری بود؟
سهل انگاری در شیوع بیماری حکمش چیست؟؟؟تعداد صفحات : 0